خاطراتم در اتش حسرت سوخت قبلم در سینه ام تیر میکشد
عجب سرنوشتی عجب روزگاری
چه کسی میتواند باور کند هر انچه را که برایش خوشی شادی بود
در ی لحظه نابود شود
امروز من خودمم را گم کردم در وجودت در نگاهت
امروز من مانده ام با حسرتت با خاطراتت
لعنت، لعنت بر انچه که ترا از من گرفت
دیگر صدایت را نمیشنوم
دیگررر گرمی دستانت را حس نمیکنم ...
دیگر سکوت میکنم...
دیگررر سکوت...
د
برچسب : نویسنده : mohamadkarimi72 بازدید : 119