خسته شدم از بس
گفتیم نشد
خواستیم نرسیدیم
دوست داشتیم و نداشتنمون
پاش موندیم گذاشتو رفت
خسته ام
از هر چیزی که دلمون خواست
ولی فقط ی حسرت ب دل ماندیم
گفتیم خواسته هامون رو کمتر کنیم
شاید چیزی بهمون ب ماسه
هر چقدررر کمتر خواستیم
اون خواسته بزرگتر شد و رسیدن بهش محال تر
چه دنیایی مسخره ی
ارزو هامون مرد
روحمون اسیر شد
چشمون ب در خشک شد
دلمون خون
دیگه کجایی این زندگی زیباست
هر روز زشتتر و وحشتناک تر داره میشه
منم قلبم ضعیفه از این همه ترس سکته میکنم اخر ...
ولی زندگی نمیکنم.... جدایی... برچسب : نویسنده : mohamadkarimi72 بازدید : 14